پربیننده ترین ها

پربحث ترین ها

جدیدترین ها

بازی لیزر تگ در ایران

تغییر فصل مادرانگی

تغییر فصل مادرانگی به گزارش لیزر تگ، همه داستانهای مادری از دل اتاق های زایشگاه شروع نمی شوند؛ بعضی آرام تر و بی صدا، جایی میان تردید و امید جوانه می زنند. گاهی یک نگاه کوتاه، یک سکوت طولانی یا حتی قدم گذاشتن در راهرویی معمولی، سرنوشتِ مادری را به فصل جدیدی می برد.


به گزارش لیزر تگ به نقل از ایسنا، "منصوره" مادر دو فرزندی است که همیشه خانواده و زندگی اش را در خانه ای آرام تصور می کرد و به فصل های زندگی اش از پیش نوشته شده نگاه می کرد؛ اما گاهی شروع فصل تازه مادرانگی، بی هیچ نشانه ای، مادر را به سمتی می کشد که هیچگاه تصورش را هم نمی کند. برای او این مسیر، پشت درهای بهزیستی و در نگاه کودکی کوچک روشن شد.
منصوره مادر دو فرزند زیستی است؛ علی ۲۴ ساله و فاطمه ۱۵ ساله و حالا بالاتر از دو سال است که دلباخته کودکی شده که از شیرخوارگاه به زندگی او وارد شده است. قبل از آن روز، منصوره زنی بود مثل خیلی از زنان دیگر. ۴۲ ساله، آرام، با چهره ای متین و صدایی که بی شتاب حرف می زند. خودش را این گونه معرفی می کند: «همیشه دوست داشتم پناه بی پناهان باشم و بنابراین هم به کارهای داوطلبانه علاقه داشتم».
اما همین عشق انسان دوستانه اش حتی مسیر مادرانگی اش را هم جهت داد: «هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز مادری را از این مسیر هم تجربه کنم. فقط همیشه حس می کردم باید جایی نقش داشته باشم، جایی که حضورم معنایی داشته باشد.» شاید همین هم موجب شد وقتی پای مراقبت از کودک دارای نیازهای ویژه وسط آمد، عقب نکشد.
منصوره می گوید: «همه چیز از دو سال و نیم پیش شروع شد، حوالی آخر سال ۱۴۰۰ و اوایل ۱۴۰۱ که بوسیله کارهای جهادی محله ای، پیشنهاد شد در طرح مادریاران شیرخوارگاه ها شرکت کنم. در ابتدا فکر کردم نمی توانم. اما پس از کمی تفکر، با کمال میل پیشنهاد کمک به شیرخوارگاه ها را پذیرفتم.»
ورود به شیرخوارگاه، فرایند ای زمان بر و پیچیده بود؛ مصاحبه ها، آزمایش ها و بررسی های پزشکی و روانشناسی انجام شد تا نهایتا در خرداد ۱۴۰۲، بعد از ماه رمضان، نخستین حضورشان در آنجا شکل گرفت. او می گوید: «وقتی وارد شدم، به ما گفته بودند فقط از پشت شیشه بچه ها را نگاه نماییم و نباید زیاد در آغوش بگیریمشان، اما بچه ها با آغوش باز به سوی مان آمدند و به دنبال آغوشی گرم بودند».
بخش های شیرخوارگاه با دقت تقسیم بندی شده بودند؛ بخش یاس برای نوزادان ۰ تا ۶ ماه، بخش ارکیده برای ۶ ماه تا یک سال و بخش نیلوفر برای خردسالان یک تا سه سال. در روز اول ورود منصوره به شیرخوارگاه، او با دقت تمام بخش ها را مشاهده کرد و با هر گامی که برمی داشت، بیشتر به طرف خردسالان جذب می شد. در بین آن کودکان، امیرعباس، کودکی با خصوصیت های خاص و چشمانی پر از سؤال بود و نخستین کسی بود که نگاه منصوره را به خود گرفت: «وقتی برای بار اول امیرعباس را دیدم در وجودش چیزی متفاوت تر از خردسالان می دیدم، بغلش کردم، تکانش می دادم و وقتی به خاطر بیماری اش درد و ناله می کشید، دیگر نمی توانستم از او جدا شوم.»
در آن زمان امیرعباس ۲ ساله بود. قادر به گفتار نبود، حتی نیازهای ابتدایی اش را نمی توانست بیان کند، اما منصوره هر روز با صبر و حوصله برای شناخت نیازهای او بیشتر تلاش می کرد: «هر روز می رفتم به شیرخوارگاه و می آمدم، کارهای بچه ها را یاد می گرفتم. شب ها در خانه برای خانواده ام تعریف می کردم. نام بچه ها، حرکات و رفتارهایشان را حفظ نموده بودم و به عشقشان با آنها آشنا می شدم. اما بیش از همه این خردسالان به امیرعباس فکر می کردم. هر روز با دقت حرکات، حالات و رفتارهایش را زیر نظر می گرفتم و هر شب که به خانه می آمدم، برای همسر و فرزندانم شرح می دادم که امروز چه کار کردیم، چه چیز یاد گرفت، چه چیزی برایش سخت بود و چه چیزی او را خوشحال می کرد. مثلاً امیرعباس عاشق غذاست و وقتی در مرکز پای ناهار می رفتیم، اگر قیمه بود، سیب زمینی را برای من می آورد، اگر خورشت قورمه بود، لوبیا را برایم می آورد. این رفتارهایش نشان می داد که احساس دوطرفه ای بین ما به وجود آمده و قلبم پر از عشق می شد.»
با گذشت زمان، او با وضعیت امیرعباس بیشتر آشنا شد: «پروندهٔ پزشکی و اجتماعی او را خواندم. مشخص شد که از شش ماهگی توسط خانواده رها شده و صدمه های شدیدی دیده است، همچون شکستگی کمر و لگن. تشخیص اولیه سی پی مغزی و عقب ماندگی ذهنی هم مضاف بر این شرایط بود. در حقیقت مادرش ادعا می کرد بچه از دستش افتاده، اما پزشکان و پرونده های اجتماعی نشان می داد که این اتفاق، ناشی از خشونت و رهاشدگی بوده است. پس از آن هم، مادرش فقط یکی دو بار بچه را دیده و دیگر پیگیری نکرده بود.»
تشخیص های پزشکی مشخص کرد که امیرعباس از سی پی مغزی و عقب ماندگی ذهنی رنج می برد و بیماری دیگری هم داشت که پیشرونده بود؛ بیماری دیستروفی عضلانی. منصوره با جزییات توضیح می دهد: «این بیماری عضلات را به مرور شل و بعد سفت می کند. حرکت پا و دست محدود می شود، کنترل ادرار و مدفوع از بین می رود و باید تا آخر عمر پوشک بماند.»
او تا چند هفته بعد هم به مرکز رفت و در مورد امیرعباس پژوهش کرد و مشورت گرفت. اما حقیقت این است که منصوره تصمیم اصلی اش را همان روز اولی که او را دید، گرفته بود، فقط زمان لازم داشت تا صدایش را بلند کند. تصمیم گرفت امیرعباس را به خانه بیاورد. می گوید: «می دانستم که مراقبت از او سخت خواهد بود، اما احساس کردم می توانم این بچه را پناه بدهم. برای اینکار ابتدا باید نظر همسر و فرزندم را می پرسیدم. علیرغم نگرانی که داشتم همسر و فرزندانم بدون نگرانی و مکث، این پیشنهاد را پذیرفتند. حتی پیش از این که نامش را در شناسنامه مان ثبت نماییم، او را به خانه آوردیم و کم کم توانست به حرف زدن بیفتد.»
درنهایت بعد از حدود دو ماه و نیم، حکم دادگاه صادر شد و امیرعباس بصورت قانونی وارد خانواده ما شد. البته در طول این زمان، من با مشاوره و بررسی های پزشکی و روانشناسی آشنا شدم. حتی پیش از صدور حکم، کودک را با خود به خانه آوردم تا ببینم آیا می توانم مسئولیتش را بپذیرم یا نه. همهٔ سختی ها و محدودیت ها را پذیرفتم، چون حس کردم این فرصت جهت کمک به یک زندگی صدمه دیده است.»
اما زندگی با امیرعباس، پر از چالش ها و لحظات عاطفی بود. بیماری او پیشرونده و نیازمند مراقبت شبانه روزی بود. منصوره شب ها بیدار می ماند، هر درد و ناله ای را حس می کرد. حتی یک شب احساس کرد که دیگر تاب و توان نگهداری از امیرعباس را ندارد: «یک شب که همه خواب بودند، بی صدا در پذیرایی گریه می کردم، یک لحظه احساس کردم دستی روی شانه ام گذاشته شده و آرامش عجیبی پیدا کردم. اول فکر کردم آن دست، دست همسرم است، اما وقتی سرم را برگرداندم دیدم امیرعباس دستش را روی شانه ام گذاشته است.»
امیرعباس حالا بالاتر از دو سال است که در این خانواده زندگی می کند: «قبل از آشنایی با بهزیستی، نمی دانستم می توانم خردسالان با نیازهای خاص را روزی به فرزندخواندگی بپذیرم. وقتی امیرعباس را دیدم، فهمیدم خدا به من این فرصت را داده تا بار دیگر معنای مادری را تجربه کنم، اما اینبار متفاوت تر. هرچند که اطرافیانم می گفتند این کودک فلج است و نگهداری از او هزینه دارد، اما ما مصمم شدیم و هیچگاه از این تصمیم پشیمان نشدیم.»
حس مادری برای منصوره بوسیله امیرعباس معنا یافت: «مادر بودن فقط بزرگ کردن بچه های خودم نبود. وقتی به بچه های شیرخوارگاه رسیدگی کردم، حس مادری را بار دیگر تجربه کردم؛ حس این که می توانی پناه و آرامش باشی برای کسی که هیچ کسی را ندارد. حسی که آن لحظه داشتم قابل توضیح نبود. نه دلسوزی بود، نه هیجان. یک جور آشنا بودن. انگار قلبم گفت این بچه را از قبل می شناسد.»
منصوره باوجود تحمل سختی های زیاد برای پیمودن فرایند درمان امیرعباس، از این روزهای کودک کوچکش با ذوق یاد می کند: «این فرزندم باهوش و شوخ طبع هست، موسیقی را دوست دارد. من فقط باید کمک می کردم دیده شود و مادر بودن هم یعنی همین؛ گذشت، مراقبت و عشق بی قید و شرط. پیش از امیرعباس، مادری برای فرزندانم مثل همه بود. اما تجربهٔ فرزندخواندگی، مادر بودن را برایم عمیق و متفاوت کرد. هر لحظه ای که امیرعباس می گوید مامان، حس می کنم قلبم تکان می خورد و همهٔ سختی های این مسیر فراموش می شوند.»
بعد از امیرعباس، منصوره در قالب طرح های میزبان سازمان بهزیستی برای نگهداری موقت از خردسالان بی سرپرست و بدسرپرست، تجربهٔ مراقبت از چندین کودک میزبان دیگر را هم داشت. او می گوید: «نوروز دو سال پیش، چند کودک دیگر به خانه ما آمدند، برخی دارای ناتوانی های جسمی بودند، مانند دوکودکی که دست و پا نداشتند و تنها دو انگشت داشتند. مسئولیت مراقبت از آنها سخت بود، اما دیدم که حضورشان برکت و شادی به خانه می آورد. در واقع با تجربهٔ فرزندخواندگی، نگاه من به مادری تغییر نمود. پیش از این، مادری برای دو فرزندم عادی بود، ولی اکنون حس می کنم توانسته ام برای یک کودک بی پناه دیگر، یک خانهٔ امن و پر از عشق بسازم.»



منبع:

1404/09/20
15:47:24
0.0 / 5
10
تگهای خبر: شركت , مشاوره
این مطلب را می پسندید؟
(0)
(0)
x
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان لیزرتگ در مورد این مطلب
نظر شما در مورد این مطلب
نام:
ایمیل:
نظر:
سوال:
= ۳ بعلاوه ۱

لیزر تگ

لیزر و بازی

lazertag.ir - حقوق مادی و معنوی سایت لیزر تگ محفوظ است (1395-1404)
سایت لیزرتگ: مرجعی برای علاقه مندان به این بازی جذاب